سلام بر این سه ساله ای كه وقتی می ری حرمش،سر در حرمش این یه بیت با دلت بازی می كنه:
آنكه در این مزار شریف آرمیده است
اُم البكاء رقیه ی محنت كشیده است
ان شاءالله بری حرمش،وقتی وارد حرمش می شی،آخ قربون این حرم برم،گفتم حرم،رفتی دیگه حرمش،از دم در باید كفشات رو در بیآری،چه خرابه ای شده،
آن كه كه در این مزار شریف آرمیده است
ام البكاء رقیه ی محنت كشیده است
چشم تو را چقدر بر این در گذاشتند
گفتی پدر مقابل تو سر گذاشتند
كاشكی همین جور كه شاعر گفته بود،درست بود!
گفتی پدر مقابل تو سر گذاشتند
كاشكی می گذاشتند،دیگه نگم،نگم چه جوری سر رو انداخت،
تنها به این بسنده نكردند شامیان
پا را از این كه بود فراتر گذاشتند
بگم چیكار كردند
یعنی حساب كوچكی پیكر تو را
یه بچه كوچیك رو مجسم كنید،یه بچه سه ساله مگه قد و بالاش چقده؟
قربون دستا كوچولوت برم،خیلی بی حیا بودن،خیلی سنگدل بودن.
یعنی حساب كوچكی پیكر تو را
با تازیانه های مكرر گذاشتند
یه جای سالم تو این بدن نمونده بود،وای......
اونایی كه امشب مریض آوردید،واسه این دختر مریض آوردید؟خودش تو گوشه ی خرابه افتاده،می خوای واست چیكار كنه؟بلند شه دست بكشه رو زخمات؟راه نمی تونه بره،دستاش دیگه رمق نداره،
یكی از بچه های تفحص می گه اصفهان بهمون گفتند: برید در یه خونه،خوب گوش بده،دخترای شهید منو ببخشند،دخترایی كه داغ دیدند منو ببخشند،اونایی كه پارسال پدر داشتند،الان داغ دیده اند،هنوز سال باباشون نشده،امشب اومدن برا اون دختر گریه كنند ببخشند،می گفت: رفتیم در خونه ی این شهید خبر بدیم،كه بییاید كه استخونهای شهیدتون معراج شهداست،بیایید تحویل بگیرید،می گه رفتیم درو باز كرد،دختری اومد،گفتم تو با این شخص چه نسبتی داری؟گفت:بابامه،گفتم این شهیده باباته؟گفت:آره،چی شده؟گفتم:جنازه شو پیدا كردن،می خوان پنجشنبه ظهر بیارن،دیدم دختره گریه كرد،گفت:یه خواهش دارم،رد نكنید،گفتم چی می گی؟گفت:حالا كه بعد این همه سال اومده ظهر نیاریدش شب جنازه رو بیارید،گفتم:نمی شه ما معذوریت داریم،باید ظهر برسونیم،گفت:خواهش می كنم به عنوان یه فرزند شهید ،قبول كردیم گفتیم حتماً سرّی داره،می گه شب شد،همون روز مد نظر تابوت رو با استخون ها برداشتیم ببریم به همون آدرس،تا رسیدیم دیدیم كوچه رو چراغ زدن،ریسه كشیدن،شلوغه،میان، می رن،گفتیم چه خبره؟اون روز كه اومدیم خبری نبود،رفتیم جلو گفتیم اینجا چه خبره؟گفتند:عروسی دختر این خونه است،می گه تا اومدیم برگردیم،دیدیم دختره با چادر دوید تو كوچه،گفت:بابامو نبرید،من آرزو داشتم بابام سر سفره ی عقد بیاد،من مهمونی گرفتم،هركی از در میآد می گه بابات كجاست؟ بابامو بیارید،می گه باباشو بردیم،چهار تا استخون گذاشت كنار سفره ی عقد ، قربون این دختر سه ساله برم،تو خرابه یه مهمونی گرفت،دید جای باباش خالیه،گفت:الان بابامو صدا می كنم،هی گریه كرد.. حسین