محرم لباس سیاه و روضه
خدا رو شکر به آرزوم رسیدم
برا نشستن سر سفرۀ اشک
خدایی خیلی انتظار کشیدم
تو خونه قبل اینکه هیئت بیام
دست پدر مادرم و بوسیدم
صدقه سری دعای اوناست
امشب اگه لباس سیاه پوشیدم
همه ما خیلیا رو میشناسیم
که این شبا با خدا آشتی کردن
بعد یه عمری توی خاکی رفتن
حالا یه نوکر و یه روضه گردن
ایشاالله یه روزی بشه که آقام
خودش بیاد یه روضه ای بخونه
از دهنش روضه شنیدن داره
صاحب عزا آخه صاحب زمونه
هر روز داره جلو چشاش میبینه
چیزایی رو که ما فقط شنیدیم
تو روضه ها تا پای مرگ میرفتیم
تازه با اینکه هیچی رو ندیدیم
این شبا هر کجا صدای روضه ست
حضور داره و این یه اعتقاده
نگاه به روسیاهی من نکرد
تو جمعمون آدم خوب زیاده
آسمون دلش بازم گرفته
از ابر چشماش داره خون می باره
داغ دلش دوباره تازه میشه
کربلا رو تو خاطرش میاره
*تکیه میزنه به دیوار خانۀ خدا الا یا اهل العالم انا الصمصام المنتقم من شمشیر برندۀ انتقامم ، بعد می فرماید الا یا اهل العالم ان جدی الحسین قتلوه عطشاناً الا یا اهل العالم ان جدی الحسین طرحوه عریاناً ألا یا أهل الْعالم إن جدی الْحسین سحقوه عدواناً *
قصه از اونجایی شروع شده که
نامه نوشتن که بیا ، باهاتیم
نگفته بودن که چقدر بی وفان
نگفته بودن تا کجا باهاتیم
پیک امیر ، غریب تو شهر کوفه
دنبال یه جرعۀ آب میگرده
جز زنی که مردونگی بلد بود
دری به روش هیچ کسی وا نکرد
*دید تکیه داده به دیوار خونه ش اومد بیرون ، گفت این موقع شب اینجا چه کار می کنی؟ حکومت نظامیه ، برو خونه ت دید سرو پایین انداخته مسلم ، جوابی نمیده گفت ، زن بچه ت نگرانت میشن ، برو خونه ت دید بازم جواب نمیده ، گفت مگه تو ، تو این شهر کس کاری نداری ؟؟ برو خونه کس کارت دید آروم آروم داره گریه می کنه گفت آی پیرزن من اینجا غریبم کسی رو ندارم تو کی هستی ؟ فرمود من مسلمم ، سفیر حسین
به آقام نامه نوشتم که مردم موافق تو هستند ، بیا کوفه ؛ بمیرم برا مسلم ، شب تو خونۀ طوعه سر کرد دم دمای صبح ریختن تو خونۀ طوعه ، غوغایی شد شهر در خونۀ طوعه رو زدن ، طوعه اومد در رو بره باز کنه ، گفت تو نرو ، من خودم میرم در خانه رو باز می کنم اینا حیا ندارن نمی خوام به تو جسارتی بشه یه بار مدینه یه زن از ما رفت پشت در خونه برا همه مون بسه *
از روی پشت بوم ها سنگ میزدند
رو لب مسلم ناله ای حزینه
اگه حسین پاش برسه به کوفه
عاقبت کارش آخه همینه
گریه میکرد برا اون آقایی که
اهل و ایالش و داره میاره
پشیمون از نامه ای که نوشته
پشیمون و چاره ای نداره
*طعنه زد،گفت چرا گریه می کنی؟ دنبال حکومت اومدی ، دنبال ریاست اومدید از شما بنی هاشم بعید گریه کنید سرشوبالا گرفت ، گفت نامرد «لا أبْكی على نفْسی! و لا أبْكی لأهْلی» برا خودم گریه نمی کنم «ولکن أبْكی علی الحسین و آل الحسین» دست زن بچه ش رو گرفته داره میاد عرضم تمام فقط شنیدی دست زن بچه رو گرفته داره میاد هی دم آخر رو دارالاماره دست پشت دست میزد ، خدا چه کنم زینب داره میاره خانمی که یحیی مازنی ، همسایۀ امیرالمومنین ، میگه 40 سال من همسایۀ علی بودم ولی سایۀ زینب ندیدم کجا بودی مسلم ، دختر علی رو از این شهر به اون شهر میگردوندن
من کجا ، کوچه و بازار کجا
منی که غیرت ناموس کبریا بودم
یکی ز پرده نشینان مرتضی بودم
فلک ببین زکجا تا کجا کشیده مرا
به شام و کوفه ، زکرببلا کشیده مرا
ای حسین...