روز بی مادریه زینب کبری است، بلال خواب دید، پیغمبرُ، باسرو صورت خاک آلود، بلال تو هم دیگه سری به زهرام نمی زنی، بانسیم سحر از خواب پرید، بلالی که بعد از آن اذان نیمه کاره، از مدینه رفته، دیگه نمی خواد برگرده مدینه، دلش برا فاطمه شور اوفتاد، با خودش گفت: حتماً خبریه برگردم مدینه، همچین که رسید مدینه، دید مدینه رو غم گرفته، اومد در خانه زهرا دق الباب کرد، دو تا آقا زاده ها درو وا کردند، بلال نگاه کرد دید چشماشون سرخ شده، تا نگاهشون به بلال اوفتاد، اشک از گوشه چشماشون جاری شد، آقازاده ها سلام، سلام بر تو ای بلال، خوش اومدی، آقازاده ها برید به مادرتون بگید غلام سیاهتون اومدی، اومدم عیادته دختر پیغمبر، فرمودند: بلال
آمدی گر پرسش احوال بیمار ای بلال
دیر کردی و گذشته کار از کار ای بلال
زانوهاش لرزید دم در رو زمین نشست، سر رو دیوار گذاشت، یه نگاه به پایین در کرد، دید پایه های در سوخته، هنوز آثار آتش دو طرف دیوار و گرفته، با خودش گفت: خدا لعنت کنه اونایی که حق تو رو غصب کردند، آدم عزادار یه آشنا می بینه تازه نالش گل میکنه، یه عمویی نباشه، دایی نباشه، وقتی از سفر میاد، تا می بیننش همه گریشون میگیره، اونوقت اگه بخواهی شکر و شکایت و کنار هم ببینی، همین جاست، هم با گریه ات گله داری چرا باید یه جور بشه تو نباشی، وقتی بهت احتیاج داریم، هم داری با گریه ات میگی خوب شد نبودی، یه نگاه کردند به بلال، خوب شد نبودی، اینقدر مادر ما غریب بود، از صدای گریه اشم ایراد می گرفتند، بی بی همه کار کرده برا زنده موندن پرچم، همه ی دنیا حیرون گریه من و تواند والا، شیعه با این گریه زنده است ، امام امت می فرمود، گریه ما گریه سیاسی است، قربونش برم خدا رحمتش کنه، فاطمه گریه کرد طوری که تمام مدینه گریشون می گرفت، فاطمه گریه می کرد، همسایه ها زنها گریه می کردند، بعد کم کم مردها گریشون می گرفت، امور مردم مختل می شد، می گفتند علی به زهرا بگو یا شب یا روز، گذاشت رفت تو بیابونها گریه کرد، که اگه منو تو، تو روضه داد زدیم هرکی هر چی گفت: بگیم، ما یه مادری داشتیم، این مسائل و برا ما حل کرد، تو هم اگه اعتراض داری برو، به گریه زهرا اعتراض کن، قصه ی گریه فاطمه رو شهید مطهری نقل کرده و پخش شده، الحمدالله، بریم سر روضه
بلال گفت: پس دست منو بگیرید بریم کنار قبرش، فرمودند: باید صبر کنی هوا تاریک بشه، مادر ما گفته مبادا از قبرش، اونایی که پهلوشو شکستند مطلع بشند، دیشب جات خالی بود یه گوشه تابوتو بگیری، همه زنهای مدینه جمع شدند، تو مجلس، معطلند یه نفر به عنوان صاحب عزای مجلس زنونه بیاد، دیدند، یه خانمی یه چادری سرشه، خیلی براش بزرگه، همچین که از در حجره بیرون اُمد، صدای گریه زنها بلند شد، یه چیزی دیدم خیلی دلم سوخت، فاطمه آخه اثاثی نداره تو زنده گیش، جهیزه ای نداشته به اون صورت، اما وقتی خواست وصیت کنه، گفت: علی اثاث خونم مال دخترمه، وقتی به سن بلوغ رسید، اثاثه خونم و بده بهش، یه چیزایی فقط مال زینب بوده، از مادر یه گردن بند داره، از مادر یه چادر داره، مادر من رشیده بود، مادر من چثه اش ضعیف نبود، دختر پیغمبر که ضعیف نمی شه بدنش ، اگه می بینید ، جَوون مرگ شده، تقصیر میخ دره،
زینب نگاهش بر در است، در ذکر مادر مادر است
ناله می زد، اشک می ریخت، اما تا چشمش به حسین می افتاد اشکاش و پاک می کرد، داداش غصه نخوری، خودم کنیزتم، خودم برات مادری می کنم، نمی ذارم بی مادری آزارت بده، گاهی می رفت ، تو دامن علی می نشست، اشک علی رو پاک می کرد زینب، اما تو این خونه یه نفره، زینبم کاری ازش بر نمی آد، اونم داداش بزرگ است، گاهی حسین از یه طرف، زینب از یه طرف ، می رفتند می نشستند، زینب حسین و می خواست آروم کنه اشکش و پاک می کرد، اما حسن و می خواست آروم کنه ، می اومد می نشست گریه می کرد، از حسن سخت تر گریه می کرد، امام حسن می دید خواهر داره گریه می کنه، اشکاش و پاک می کرد، می گفت: ببین دیگه گریه نمی کنم ، بسه دیگه، می گفت: باید بگی برا چی گریه می کنی، نمی گم، نمی گم، بذار با درد خودم بمیرم، بذار با درد خودم بسوزم، امان امان، از همون بچه گی بلد بود چه کار کنه، کسی که درد می کشه، آرومش کنه، شام غریبان همه آروم شدند، کم کم، رقیه ، سکینه، نجمه ، همه آروم شدند، گفت : الحمدالله خیالم راحت شد، اینقدر اینها گریه کردند: داشتند می مردند، یه دفعه دید صدای یه نفر از یه گوشه بلند شد، کم کم همه سراشون و بلند کردند، نگاش می کنند، گریه می کنند، دوباره داره بازار گریه داغ می شه، سریع اومد مقابلش ببینه کیه گریه می کنه، آخه همه جا تاریک بود، این خیمه ها دیشب حسین داشت ، عباس داشت، علی اکبر داشت، دید اینی که داره گریه می کنه، رباب، مادر علی اصغر، رباب تو دیگه چرا، خانم جان قصد جسارت نداشتم، من که گفتم آب نمی خورم، به زور بهم آب دادین، سینه هام پر از شیر شده، امان آی امان....