ماه غم است و می کشی از سینه آه را
خم کرده است آه غمت قد ماه را
صاحب عزاترین عزادارها بیا
از زبون همتون میگم، همین براتون امشب بسه:
صاحب عزاترین عزادارها بیا
تا بر دلم نگاه کنی این دو ماه را
این حرف تو بود، حالا این حرف من:
سدّ گناه بسته به من راه اشک را
ضامن شو و بگو که نبندند راه را
تا اندکی شبیه تو باشیم این دو ماه
بر تن نموده ایم لباس سیاه را
عمریست دست چادر زهراست بر سرم
بخدا اگه این سایه ی پر مهر و عطوفت مادر نبود، اسم یه نفر از مارو نمی نوشتند بیاییم تو مجلس ابی عبدالله، آخه من کجا، مجلس حسین کجا؟سفره ی شب های محرم مگه هر کسی میتونه بیاد سر این سفره بشینه اشک بریزه. آقا:
عمریست دست چادر زهراست بر سرم
از من مگیر سایه این سرپناه را
گفتم حسین و اشک روی گونه ام چکید
فرمود: نشونه ی مؤمنین اینه:جلوش بنشینی، بگی:صل الله علیک یا اباعبدالله، صل الله علیک یا اباعبدالله، صل الله علیک یا اباعبدالله. سه مرتبه وقتی میگی،ناگاه دلش به لرزه می افته، اشکش جاری میشه.
گفتم حسین و اشک روی گونه ام چکید
دیدم که پاک کرده ای از دل گناه را
امام صادق علیه السلام فرمود:اگه به اندازه ی بال مگسی با معرفت برای جد غریب ما گریه کنی، گناهانت رو خدا اگه به اندازه ی کف دریاها باشه،به اندازه ی ریگ های بیابان باشه،به اندازه برگ های درخت ها باشه میبخشه.
آه از دل تو، آه ز چشمان عمه ات
چشمی که دیده واقعه قتلگاه را
هر کی میخواد امام زمان ویژه نگاهش کنه بگه:حسین...... خود امام زمانم باهات میگه:حسین......
نامه که می نوشت دل مضطری نداشت
داره می نویسه: بیا آقا جان، همه باهاتن، همه دل ها با شما هستند
نامه که می نوشت دل مضطری نداشت
غیر از وصال، آرزوی دیگری نداشت
با آب و تاب بر سر راهش نشسته بود
از انتظار، خواب به چشم تری نداشت
در فکر پیشواز عقیله به جنب و جوش
دلواپسی رو سری دختری نداشت
یکباره کوفه ریخت به هم مهر ننگ خورد
اصلا سفیر عشق چنین باوری نداشت
هجده هزار بیعت قبل از اذان شکست
تا قبل از نماز، هیجده هزار آدم اومدند دست بیعت دادند، همچین که جارچی های عبیدالله ملعون تو شهر اعلام کردند، هرکی پا مسلم و پا حسین بمونه،خونش حلال، مالش حلال ،زن و بچه اش حلال ، همه ترس به جونشون افتاد، یک به یک پیچیدند و رفتند، نماز عشاء برگشت، دید فقط دو تا بچه هاش پشتش نشستند، خدا یه عزیزی رو غریب نکنه تو یک شهر، خدا حالا این بچه ها رو چیکار کنم؟با هزار امید مادرشون دستشون رو به دست من داد، سفارسشون رو کرد، یه نفر دیگه نیست، باوفا ها همه رفتند، هانی شهید شده،حبیب و مسلم بن عوسجه هم از شهر رفتند خودشون رو به آقاشون برسونند، تک و تنهاست، در غریبی مسلم همین بس، برا همونی که خطبه های قتل ابی عبدالله رو داد،اومد در خونه ی همون، دق الباب کرد، شبانه، نیمه های شب، در و باز کرد، گفت:اینجا چی می خوای؟شریح قاضی ملعون ، می ترسه. مسلم گفت:هیچ کسی رو توی این شهر ندارم مجبور شدم بیام دم خونه ات، اومدم بچه هام رو امانت بسپارم.آی مردم باید بابا بشین بفهمید یه بابا بچه اش رو پهلوی عزیزترین کسی هم بخواد بذاره دلش شور میزنه، دوتا گل پسرهاشو دست دشمن سپرد، شریح گفت:پس سریع برو تا مأمورها نیومدند.دیدند هی یه قدم میره،دوباره برمی گرده پشت سرش رو نگاه میکنه. گفت:چرا نمیری؟فرمود:شریح اینها امانتند، شریح یه روزی قافله ی آقام از اینجا رد میشه، اینها رو دست حضرت زینب سلام الله علیها بسپار.
هجده هزار بیعت قبل از اذان شکست
در کوچه غیر سایهی سر، یاوری نداشت
تا قبل از اینکه راه بیوفتد مسافرش
بازار شهر این همه آهنگری نداشت
کوفه برای نیزه، سر و دست می شکست
تا چند روز پیش ،اگر مشتری نداشت
مشغول جمع آوری سنگ و چوب شد
هر بی حیا که حربهی جنگ آوری نداشت
زنجیرهای زنگ زده، نعل اسبها
بیش از طلا نه، قیمت پائین تری نداشت
خدا کنه اگه قرار باشه ما پای آقامون بایستیم، پای مولامون بایستیم، امام زمان داره دنبال یار داره میگرده،صدای هلْ منْ ناصر هنوز بلند ، حجت خدا دنبال مرد میگرده، حدالاقل مثل طوئه باشیم. این سرش رو به دیوار گذاشته داره اشک میریزه، در رو باز کرد، اینجا چیکار داری؟ مگه زن و بچه نداری؟ تو این شهر ناامن ،اگه الان سربازها تو رو اینجا ببینند، برا منم بد میشه، جلو در خونه ی من نایست، برو. یه نگاه غریبانه ای کرد، گفت:من که توی این شهر کسی رو ندارم. گفت:حالا چی میخوای؟ گفت:یه ظرف آب داری به من بدی؟ آب رو آورد بهش داد، آب رو نوش جان کرد. طوئه گفت:حالا برو. دید هنوز ایستاده.گفتم مادرجان من کسی رو ندارم توی این شهر. گفت:حالا کی هستی شما؟ گفت: من مسلمم، سفیر ابی عبدالله.گفت:خاک بر سرم، سفیر حسین اینقدر غریب. وای هیچکی دور و برت نیست؟اینها که همه برات دست و سر می شکستند،تا چند ساعت پیش همه می گفتند:بیا خونه ی ما. دیدند مسلم هی دست رو دست میزنه، میگه: بشکنه دستم، خودم برا آقام نوشتم بیا. گفتم:دست زن و بچه ات رو هم بگیره بیا، دست زینب رو هم بگیره بیا، رباب داره شیرخوارش رو میآره، هی حسین.....چه شد در خونه ی طوئه بماند، با چه حیله و نامردی بردنش بماند، حالا بالا دارلاماره است، دست هاشو بستند،شیر بچه ی عقیله،مگه کسی حریف مسلم بود. حلا غریب وار ایستاده، فرمود: به من اجازه می دهید دو رکعت نماز بخونم. گفتند:بخون، نماز خواند رو به قبله ایستاد، این سلام هایی رو که می دهی، اولین سلام توی این عالم رو ، اول سفیرش داد، صدا زد:السلام علیک یا اباعبدالله،دیدند داره اشک می ریزه،یکی به طعنه گفت:به تو هم میگن یار حسین؟ حسین دلش رو به کیآ خوش کرده، دیدی مرگت نزدیک شده داری اینطور گریه میکنی؟فرمود:من برا خودم گریه نمی کنم. ای کاش لااقل سه ساله رو نمی آورد.
کوفه نیا حسین جان، کوفه وفا ندارد
کوفی بی مروّت، شرم و حیا ندارد
انداختند از سوی دارلاماره اش
بر خاک کوچه، روی تن امّا سری نداشت
بستند در طناب و کشاندند هر طرف
از زخم سنگ بازیشان پیکری نداشت
از پا به دار کوفه، سرش بین راه شام
تکفیر گشته ،عاقبت بهتری نداشت
روزی که جشن نامه گرفتند کوفیان
در جمع بستهی اسرا، دختری نداشت
براش یه کاسه آوردند، بالای دارلاماره، لب پاره، دندان شکسته داره خون میاد، آب پر از خون شد، دوباره بردند و آوردند، سه بار نشد. فرمود:من بهره ای از این آب ندارم. آره مسلم، اگه آب می خوردی باید به وفای تو شک می کردیم. تو آب بخوری، اربابت تشنه لب جون بده. اما روضه اینه، حدالاقل اینجا براش آب آوردند، دستش دادند، چند روز بعد وقتی آقاش تو گودال افتاده بود، می اومدند آب ها رو دور گودال خالی می کردند. حسین.....اشک هاتو روی دست بگیر، دست های گداییت رو بالا ببر، هرکجا نشستی اللهم عجل لویک الفرج