تا سرت روی نیزه هاست حسین
قد مادر ز غصه تاست حسین
از دلی زارو خسته و بی تاب
السلام و علیک یا ارباب
تا نرفتم ز دست آقا جان
این غلام سیاه را دریاب
یک اشاره برای گریه بس است
به علی اصغرت ندادند آب
شب هفتم برای این روضه
ناله ها کردم که وای رُباب
در فقیری سرامدم آقا
به گدایی زبانزدم آقا
تو که از حال من خبر داری
هرچه تو خوب، من بدم آقا
من فقیرم فقیر مادر زاد
تو کریمی که آمدم آقا
شب قبرم ز مقدمت روز است
وَه از این حُسن پاقدم آقا
گاه در اوج روضه می بینم
دَم حسین است و بازدم آقا
خوب دانم که کمتر از آنم
که بگویم ز نسل سلمانم
لاکن از ابتدا به لطف خدا
نوکرت بوده ام ومیدانم
خیلی از وقت ها برای دلم
قدر یک آه روضه میخوانم
هر وقت روضه خوندی بگو امان از دل زینب، یعنی تو که طاقت ندار بشنوی بعد از هزار و چهارصد سال یه گوششُ زینب ایستاده بود بالا بلندی همینجور داشت نگاه میکرد، سر جدا، نیزه، بوریا، صحرا، سم اسب، استخوان......
کاش میشد که بعد مُردن هم
بشنوم از زبان خویشانم
بس که نالید و بس که هِق هِق کرد
عاقبت بین روضه ها دِق کرد
عروس خانه ی زهرا که لاله میکاری
سپیده سر زده اما هنوز بیداری
هرآنچه رفت به غارت که بر نمی گردد
نمی شود که ز گهواره چشم برداری
ز لای لایی نیمه شب تو معلوم است
که در خیال همان روزهای غمباری
دو دست خالی خود را تکان مده هر شب
مگر که در بغلت شیر خواره ای داری
هنوز باور این غم برای تو سخت است
که روی نیزه علی را.....
بچه وقتی تشنشه هی دهنش اینو اونور میگردونه هی زبونش باز میکنه، وقتی به بغل مادر میدی چنگ به سینه مادر میندازه، آی بمیرم برات، اما دیگه علی رمق نداشت، دیگه این لب ها رو هم نمی تونست تکون بده....
مادر چرا نمی خوابی
گمانم تشنه ی آبی
علی لای لای......
گل نازم لایی لایی پسرم
تو روایت ابی عبدالله وقتی علی رو بلند کرد، عمر دید انغریب هر کاری کرده از بین بره گفت: حرمله چرا آرومش نمیکنی، گفت: پدر بزنم یا پسر رو؟ گفت: اگه پسر بزنی، هم بابا رو زدی هم بچه رو..... یه وقت ابی عبدالله دید گوش تا گوش علی پاره شده، علی داره دست پا میزنه، ای وای......
اومد پیش حضرت موسی گفت: جلو چشم یک گاو سر گوساله اش بریدم، زندگیم ریخته به هم دیگه چکار کنم؟ حضرت موسی گفت: برو از پیش من تو دوا خانه ی من داروی تو نیست، جلو چشم مادر بچه رو سر بریدی بلند شو برو. رباب اومد بود بیرون خیمه میگفت: حسین نمی خوام سیرابش کنی، برش گردون....
سوختم از آتشت آه چه سوزان تبی
همچو لب خشک تو، هیچ ندیدم لبی
گریه کنم همچنان در عوض لای لای
گریه مکن اصغرم، اصغرم آرام باش
بچه رو زیر عبا پنهان کرد، هر چی اومد جلو در خیمه، این پا اون پا کرد، خدا من بچه رو چجور به مادرش بدم، همه لشکر ایستادن دارن نگاه می کنن حسین چه میکنه، آروم اومد پشت خیمه، با غلاف شمشیر یه قبر کوچلویی کند، تا اومد علی تو خاک بزاره، دید رباب داره ناله میزنه، حسین اجازه بده یه بار دیگه علیمو ببینم، تا رباب گلوی بریده علی دید یه ناله ای زد، علی.....
با همه وجود میگم این شش ناهه دست کچلوش بیاره بالا کسی دست رد به سینه اش نمیزنه، میرزای شیرازی دهه می گرفت خونش، هر شب میومد به منبری می گفت: امشب روضه ی علی اصغر بخون، فردا شب دوباره روضه ی علی اصغر بخون، دهه، منبری میگفت: بسته چقدر روضه ی علی اصغر بخونم، میگفت: آخه تو نمیدونی غصه ی این بچه، حسین پیر کرد؛ چه دلی از حسین شکست، حسین شرمنده زن و بچه اش شد، روی اومدن به خیمه رو نداشت.......