ای عزاداران بشارت باد زهرا روز محشر
آورد بهر شفاعت دستهای نازنیم
تشنه لب در آب رفتم این سخن با خویش گفتم
من چگونه آب نوشم شاه را عطشان ببینم
مشک را پرکردم از آب و به خود گفتم که باید
راه نزدیکی برای خیمه رفتن برگزینم
راه نخلستان گرفتم لیک از شمشیر دشمن
قطع شد دست علم گیر از یسار از یمینم
فکر کردم دست دادم آب دارم غم ندارم
سر فرازم ساقی اطفال شاهنشاه دینم
ناگهان دیدم که در ره ریخت آب و سوخت قلبم
تیر زد بر مشک آن خصمی که بود اندر کمینم
دیگر از دیدار اطفال حسین شرمنده بودم
تیر زد دشمن به چشمم تا که طفلان را نبینم
گفتم اکنون خوب شد خوب است بر گردم به خیمه
ناگهان بر سر فرود آمد عمود آهنینم