loading...

آئین مستان

مرجع اشعار و ادعیه مذهبی، مقتل، آموزش و دانلود مداحی

آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
مقتل امام حسن عسکری علیه‌السّلام ‌ 7 2147 aboozar
مقتل امام رضا علیه‌السّلام 9 1710 aboozar
مقتل امام حسن مجتبی علیه‌السّلام 9 1245 aboozar
اهانت مرد شامی به امام حسن مجتبی (ع) 0 679 aboozar
مواعظ مهم امام حسن مجتبی (علیه السلام) در ساعات پایانی عمر 0 621 aboozar
متن مقتل ---- زیارت جابر بن عبدالله انصاری در روز اربعین 0 587 aboozar
عسکری صحیح است یا عسگری؟ 0 3480 aboozar
متن مقتل حضرت رقیه (س) 1 6684 aboozar
خطبه زین العابدین (علیه السلام) در کوفه 0 2827 aboozar
متن مقتل امام سجاد (علیه السلام) 3 3747 aboozar
حاج محمدباقر منصوری مداح اهل بیت (ع) درگذشت. 0 3226 aboozar
نیازها و بایدهای هیئت داری در کلام رهبری 10 3549 aboozar
کلاس مداحی حاج میثم مطیعی برای نوجوانان 0 4125 aboozar
احادیث درمورد ایام عزاداری 1 3654 aboozar
متن مقتل معتبر حضرت زهرا (س) 9 7232 aboozar
چرا نام پدر میثم مطیعی در لیست ترور منافقین قرار گرفت؟ 0 4938 aboozar
حاج غلامرضا سازگار:دوست دارم درحال ذکر اباعبدالله الحسین(ع) از دنیا بروم 0 5878 aboozar
توصیه خواندنی امام حسن عسکری (علیه السلام) به شیعیان 0 4356 aboozar
کتاب مقتلی که دکتر میثم مطیعی در حال ترجمه آن است 0 5524 aboozar
دعای پایان ماه صفر 0 4167 aboozar
خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 283 زمان : نظرات (0)

بر تن دشت ردپا مانده
گیسویت در هوا رها مانده
 
بازویت آنقدر که ضربت داشت
ردّ شمشیر در هوا مانده
 
بند نعلین ظاهراً، در اصل
دهن ازرق است وا مانده
 
یا حسین گفتنت که غوغا کرد
صبر کن ذکر مرتضی مانده
 
پس مدینه برادری شده است
که چنین پای کربلا مانده
 
پشت هر ذکرِ یا عمو جانت
هوس ذکر یا اخا مانده
 
لشکر تیغ! چشمتان روشن
یادگاریِ مجتبی مانده
 
گر چه "احلی من العسل" گفتی
تازه احلی من البلا مانده
 
چه به روز تو آمده که هنوز
کمر خیمه‌گاه تا مانده
 
زیر پا مانده‌ای و با حسرت
نو عروس تو روی پا مانده
 
دست تو در میانِ خون خودت
دست او نیز در حنا مانده
 
داستان جدایی‌ات این شد
سر جدا، تن جدا جدا مانده
 
تیغ‌ها که کشیده‌ات کردند
وای من سهم نعل‌ها مانده
 
گر چه قَدَّت بلند شد اما
نجمه بعد از تو بی‌عصا مانده
او یتیم است مُبهمش نکنید
زیر این نعلها کمش نکنید
آه... ای نیزه ها میان حرم
مادرش هست درهمش نکنید
نه به لبخند و گریه لب وا بود
جای دو نعل روی لبها بود
جای دو نعل، نعل بعدی خورد
حفره هایی به سینه پیدا بود
روی دوش عمو که جا شده بود
قسمتی بر زمین رها شده بود
تیغ از لابه لای او می ریخت
چون حصیری که نخ نما شده بود
نیمه جان بود و اندکی حس داشت
کاکلش را گرفت ناکس داشت
می کشید و به پشت می چرخاند
ناله دیگر نبود خس خس داشت
نفسش بین دنده ها مانده
سیزده جای رد پا مانده
سر وکتفش به روی کتف حسین
وای پایش به خاک جا مانده

بدنت نیزه ی بی جا خورده
قامتِ کوچک تو تا خورده
اسب ها رو به تنت آوردن
چقدر صورت تو پا خورده

 

خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 227 زمان : نظرات (0)

کریم کاری بجز جود و کرم نداره

آقام تو مدینه اس ولی حرم نداره

حرم نداره ، ولی زائر که داره ،گریه کن که داره

غریب اونیِ که همدمِ اشک و آه

ببخشن سادات شب امام حسن و یتیم امام حسنِ،از همین الان تکلیفم رو روشن کنم.دیشب روضه روضه ی گودال بود و عبدالله بود و خیلی حرف ها  که ، بقیه اش موند شب عاشورا،اما امشب حرف حرف امام حسنه و مگه میشه اسم امام حسن بیا یه اسمی کنارش نیاد ؟بارک الله که اینقد مهیایی با یه اشاره

غریب اونیِ که همدمِ اشک و آه

دیده که مادرش تو کوچه بی پناه

روضه ی قاسم خیلی شبیه روضه ی مادرش ، بی بی دو عالمه، خیلی حرف داره باید بیای بامن شب شیشم

غریب اونیِ که همدمِ اشک و آه

دیده که مادرش تو کوچه بی پناه

فقط یه جمله بگم ، چرا روضه این سیزده ساله ما رو میبره مدینه، یه اشاره کنم و شعرم رو شروع کنم.در خانه اگر کس است یک حرف بس است . دلت گُر گرفته ،سینه ات غرق آتیشه ،اما این اشاره واسه اونایی که الان موندن، روضه قاسم ،روضه مدینه، روضه امام حسن ،روضه مادر شب شیشم یه اشاره کنم :امشب می خوای از استخوانهای شکسته حرف بزنی، سینه ای که زیر سم اسب ها  حالا فهمیدی حرف چیه؟ فهمیدی بار روضه چیقدر سنگینِ؟ . . .

ای حیدرِ امام حسن، شیرِ کارزار

سرو قد تو، نیزه و اَبروت ذوالفقار

هرکاری کرد ابی عبدالله زره اندازه این بچه پیدا نشد،  چیکارکرد عمو ؟یه لباس سفید تنش کرد عمامه سرش بست مقتل میگه تحت الحنک عمامه رو باز کرد براش نقاب درست کرد،چرا نقاب می زنی عمو ؟ گفت می خام چشمت نزنن عمو، خیلی مثل بابات می مونی

ای حیدرِ امام حسن، شیرِ کارزار

سرو قد تو، نیزه و اَبروت ذوالفقار

عباسِ کربلا شده در سیزده بهار

یک کربلا سپاه، ز تیغ تو الفرار

بعضی نقل ها نوشته 200 نفر، بعضی نوشته تو دو مرحله 80 نفر، یه نوجوان سیزده ساله 80 نفر و کشتن شوخی نیست . این معلومه استاد داشته، کی از عباس بهتر

در روزِ کارزار علی اکبری دگر

پیداست در جمال تو پیغمبری دگر

در سیزده بهار، بهشت خدا شدی

تسبیحِ دانه دانه ی از هم جدا شدی

در پیش دیدگان عمویت فدا شدی

مثل امام خویش،سراجُ الهُدی شدی

ای رویِ خون گرفته ات، آیینه ی حسن

معراجِ روحِ پاک تو، از سینه ی حسن

اجازه می خواست، اجازه نداد ابی عبدالله ، یکی از شهدایی که چندین بار رفت و آمد و  اجازه نداد . شب هشتم برات بگم اون علی اکبرِ که تا گفت: برم؟ حسین گفت: برو عزیزم . از پسرخودش راحت می تونست بگذره اما از امانت برادرش نمی تونست بگذره . تو یتیمِ امامِ مجتبایی . اون علی اکبرِ که" اِسْتَأْذَنَ فَأَذِنَ اَباه" تا گفت برم؟ گفت: برو عزیزم. اما قاسم و اجازه نداد ، کیفیت اجازه گرفتنش هم بارها شنیدید ، نامه ی پدرش رو داد، اینقد رو پاهای عمو گریه کرد، اینقد التماس کرد، خوشبحال اونایی که برا شهادت التماس می کنن و گریه می کنن، شهید حججی رو دیدید قبل رفتن افتاد رو پاهای پدر و مادرش ، اینا از همین روضه ها این خط و یاد گرفتن . باید بیفتی روپای پدر و مادرت تا بهت اجازه ی پرواز بدن....قاسم،پدر نداشت افتاد رو پای عمو التماس کرد....

تابیده از جمال تو انوار پنج تن

در خشم یک حسینی و در حِلم یک حسن

هم خون امام مجتبی تو رگشِ، هم تربیت حسینی داره . ده سال تو دامن حسین تربیت شد.

زخمت چو حلقه های زره مانده بر بدن

خونِ تو پیرهن شد و پیروهنت کفن

خورشید ذره ذره به میدانِ کربلا

افشانده نور سرخ، به دامانِ کربلا

رفت میدان ، میدان رفتنش ، رجز خوندنش ، مبارزه اش ، جنگش ، همه رو مات و متحیر کرد، همه رو مستاصل کرد، بعضی از نقل ها نوشتن: برگشت   اظهار عطش کرد مثل علی اکبر ،علی اکبر هم برگشت بعضی ها نوشتن ، قاسم هم برگشت ، ابی عبدالله انگشتر عقیق تو دهانش گذاشت ، بعضی ها نوشتن عمو بغلش کرد ، دوباره رفت میدان ، این بار آخر هر کاری کردن دیدن قاسم و حریف نمی شن چه کردن ، همه ی نامرد ها  همه ی خباثت ها، همه ی بدی ها یه طرف جمع شد ، یه نانجیبی گفت: اینجوری فایده نداره ، این نوه ی علیِ،  این خون حسن تو رگهاشِ ، چه کنیم ؟ گفت دورش حلقه بزنید سنگ بارانش کنید، گرد و خاک کنید، دیدش رو بگیرید .چه کردن؟ من یه سئوال دارم ، سئوال منم با گریه جواب بدی من رد میشم . یه نفر وسط میدون می جنگه زره داره، سپر داره ،کلاه خود داره، نیزه داره میتونه دفاع کنه، اما یه نوجوانی که پاش به رکاب نمی رسه، نه زره داشت، نه سپر داشت . اهل ناله کمک کنن، یتیم نوازی کنن .....

سربازِ بی زره ،که سراپا سپر شدی

قرآن پاره پاره، چو قلب پدر شدی

در زیر تیغ، بِسملِ بی بال و پر شدی

یک آسمان ستاره هزاران قمر شدی

ای حسین....

لب باز کن دوباره عمو را صدا بزن

 ابی عبدالله همه حواسش تو میدونه، هی می رفت رو بلندی، هی نگاه می کرد یکی از اون جاهایی که نوشتن حضرت خودش رو سریع به میدان رساند اینجاست . همه حواسش به میدونه، صدای قاسم بیاد . یه مرتبه دید اون وسط گرد و غبار شد . یه صدای ناله ای هی میگه: "وا عمّاه، وا یا عمّاه"  عمو به دادم برس، نوشتن مثل باز شکاری،مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشه خودش رو رسوند وسط میدان چه رسوندنی ، امانت برادرش رو زمینِ ، رسید وسط میدان دید گرد و خاکِ، گرد و غبارِ، اسبها دارن میان و میرن..... حواست هست چی میگم یا نه؟ بعضی کلمه ها برات عادی نشه.... این اسبها که میان و میرن چه خبره؟ کجا میرن؟ از رو چه بدنی رد میشن؟ فقط همین و بگم: گرد و خاک خوابید، دید قاسم زیر دست و پای اسب ها . پاهاشو رو زمین میکشه "وَالغُلامُ یَفحَصُ بِرِجلَیهِ..."

ابی عبدالله سر قاسم رو بغل کرد "عَزَّ وَاللّه ِ عَلى عَمِّكَ أن تَدعُوَهُ فَلا یُجیبَكَ" سخته براعموت ، تو عموت رو صدا بزنی عموت نتونه کمکت کنه... چه کرد ابی عبدالله؟  همه ی این حرف ها رو زدم، شب امام حسنِ، هرکی گره کور به کار داره ...چه کرد ابی عبدالله ؟ تا قاسم و بغل کرد  دید بدن زیر سم اسب متلاشی شده ، چیزی از بدن باقی نمونده ، چیکار کنه حسین ؟  نوشتن "فوقعَ صدره علی صدره" ، سینه قاسم و به سینه چسباند .کدوم سینه رو به سینه چسبانده ؟ سینه ای که زیر سُم اسبها . . ..

خدایا کمکم کن،یه روضه ای رو که خیلی بعضی نکته هاش سخته گفتنش . ابی عبدالله چند جا تو کربلا یاد مادرش افتاد . ساداتی که منو کمک می کنن ، اونایی که شال سبز دارن ، شبای دیگه بپوشید این شال سبز و من بدونم بچه های فاطمه کجایند و من بتونم راحت تر حرف بزنم ....

چند جا یاد مادرش افتاد یه بار بالا سر علی اکبر . شب هشتم نفس باشه میگم چه جوری یاد مادرش افتاد ، اونجایی که دیدی یه نیزه ای به پهلوش زدن . . .. هی گفت: آخ مادرم . ... دیگه کجا یاد مادرش افتاد ؟ کنار عبدالله تو گودال ، دیشب برات گفتم  تا دستش و زدن گفت  "وا اُماه" یه جام بالا سر قاسم سینه ی شکسته رو بغل کرد دید بوی مدینه میاد . . . یه جا دیگه هم یادِ مدینه افتاد  ، وقتی سینه اش رو حرمله هدف گرفت  تیر سه شعبه به قلبش زدن . سینه اش سوراخ شد . حسین . . . .

 

 

خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 271 زمان : نظرات (0)

دیدنی می شد اگر یار می آمد امشب
روشنی بخش شب تار می آمد امشب
خبر از یوسف گم گشته این شهر نداشت
هرکسی که بر سر بازار می آمد امشب
چشم بر راهم و عمرم به سرآمد
ای کاش خبر از موعد دیدار می آمد امشب
یار من آنقدر آقاست اگر می آمد
دیدن عبد گرفتار می آمد امشب
من اگر میثمِ تمّار رکابش بودم
پسرِ حیدر کرار می آمد  امشب
من که شرمنده ام از محضرش آدم نشدم
مسلم و حرّنشدم قاسم و اصغر نشدم
سعی دارم پس از این طالب عرفان باشم
خالی از کبر و ریا مملو از ایمان باشم
جای حرف و سخن خویشم عمل عرضه کنم
با کفن هم که شده عازم میدان باشم
روزبه هستم و ازمن به ستوه آمده ام
بلکه منّا شده و نوکر صاحب زمان باشم
اَمر کردن اطیعون و اطاعت   کردم
به اولو الامر قسم پیرو قرآن باشم
گر بنا شد به کسی غیرخدا سجده کنم
بی گمان بنده ی تسلیمِ حسن جان باشم
من که از دار جهان هیچ ندارم از خود
روز و شب ریزه خورِ خوان کریمان باشم
قاسمش قاسمُ الاَرزاق من است و باید
در این خانه فقط دست به دامان باشم
سفره دارند شبیه حسن؛ اولاد حسن
چه شکوه و چه جلالی به حرم داده حسن

شبِ قاسم بن الحسنِ،یادِ اون بچه های دفاع مقدس که می اومدن به پدر و مادرا التماس می کردن برن جبهه،اجازه نمیدادن،از قاسم یاد گرفته بودن،می افتادن رو پاهای بابا بوسه می زدن...هر چی ابی عبدالله،امتناع کرد،روایت نوشته:جلو چشم همه افتاد رو پاهای عمو،هی پاهایِ عمو روبوسه میزد....حضرت فرمود:عزیزِ دلم،من نمیتونم اجازه بدم تو بری.....

این همون حسینی است که علی اکبر،جگر گوشه اش،گفت:بابا من برم...یه لحظه هم معطل نکرد...اما امانت دارِ خوبی است ابی عبدالله،قاسم،امانت داداشش حسنِ..

قاسم دید کار سخته،دوان دوان اومد تو خیمه ی مادر،مادر یه کاری برام بکن،هر کاری می کنم عمو اجازه نمیده برم میدان....زانوهای غم بغل گرفته،گوشه ی خیمه داره اشک می ریزه....یه وقت نجمه خاتون از جا بلند شد،پیشونی آقازاده اش رو بوسه زد،فرمود:مادر بمیره این حال رو برای تو نبینه،پاشو،نمیذارم دست خالی پهلو عموت بری...یه نامه ای از امام مجتبی آورد: "مِنَ الحسنِ الی الحُسین" حسین جان کربلا نیستم خودم جونم رو فدات کنم،داداش ازت میخوام به قاسمم اجازه بدی برود میدان...

اینجا قاسم وقتی دوان دوان اومد به سمت ابی عبدالله،نامه ی بابا رو دستِ عمو داد،ابی عبدالله،نامه رو نگاه کرد،امضای حسن رو بوسه زد...

نوشتن: دست گردن قاسم انداخت،اینقدر گریه کردن،عمو و برادر زاده،"حتی غُشِیَّ علیهما" یعنی هر دو غش کردن....

به سرش فکرِ به میدان بروم زد قاسم

دم به دم از پسرِ فاطمه دم زد قاسم

گوئیا شیرِ جمل باز به میدان زده بود

در دلِ معرکه وقتی که قدم زد قاسم

با تعجب همه دیدن،که بی خُود و زِره

محشری در وسطِ دشت رقم زد قاسم

ارزق و لشکر او نیز حریفش نشدند

تا وارد شد،ارزقِ شامی،از پهلوانای سپاه اِبن سعد،از شام اومده،گفت:این بچه است،یکی از بچه هامو سراغش می فرستم،اولی رو فرستاد با یه ضربه قاسم بن الحسن به درکش فرستاد،چهارتا بچه هاش رو فرستاد،همه رو قاسم کشت،خودِ ارزق رفت،قاسم بن الحسن،ارزق شامی رو هم به درک فرستاد،یه وقت دیدن بالای بلندی اباالفضل میگه:جانم قاسم...

حمید بن مسلم میگه: اِبنِ نُفیل گفت:گناه عرب و عجم به گردنم باشه اگه داغش رو به دلِ مادرش نذارم...

گفتند: برا چی داری نقشه میکشی،این نوجوان رو که همه دوره اش کردن،هر کی داره یه ضربه ای میزنه..چنان حیدری داره می جنگه قاسم بن الحسن....

نانجیب ها بابای منو متهم می کردید، می گفتید: بابای من از جنگ ترسیده،من پسرِ حسنم...

ارزق و لشکر او نیز حریفش نشدند

ضربه ای سخت به اصحاب ستم زد قاسم

صف به صف نظمِ سپاهِ اُموی را تنها

تیغ در دست،علی گونه به هم زد قاسم

دل به دریا زد و دل از همه لذات برید

در دلِ مادرِ خود خیمه ی غم زد قاسم

اینجای یه وقت دیدن رنگ صورت اباالفضل پرید...

با صدایِ به زمین خوردن خود از مرکب

 آتشی بر جگرِ اهلِ حرم زد قاسم

ترسی از هو هویِ تیغ و رجزِ تیر نداشت

جوشنی بر تنش از نیزه و شمشیر گذاشت

از سَرِ زین به گواهیِ روایت افتاد

سیزده جامِ پر از شهدِ ولایت افتاد

همه دیدن چگونه حسنِ کرب و بلا

وسطِ لشکرِ دشمن به اسارت افتاد

فرقه ی سنگ زَنِ کوفه سراغش آمد

پسرِ شیر جمل باز  به زحمت افتاد

کوچه ای باز شد و یک قوم هجوم آوردند

تیغ و سر نیزه رسید و به مَشِقَّت افتاد

پیکرش ضربه ی سنگینِ عمودی کم داشت

وسط معرکه از فرط جراحت افتاد

نسلِ شورای سقیفه همگی خندیدن

نوه ی فاطمه وقتی که به صورت افتاد

وقتی که اِبن نُفیل اومد،شمشیر رو حواله ی قاسم داد،فقط از روی اسب فرصت کرد بگه:عمو به دادم برس...نوشتن:ابی عبدالله،مانند شیرِ غُرّان به میدان زد،قاتل نانجیب ایستاد بود بالای سرش،کاکُلِ قاسم رو در دست گرفته،میخواد سر از بدنش جدا کنه،حسین رسید،چنان شمشیر رو حواله کرد،دستِ این نانجیب جدا شد،صدا ناله اش بلند شد،قومش اومدن کمکش کنن،سواره اومدن،یه وقت یه صدایی ابی عبدالله داره میشنوه،عمو حسین...عمو بیا استخونهای بدنم خُرد شدن....

ردِّ چندین سُم اسب بر بدنش پیدا شد

به سَرِ غارت دستار سرش دعوا شد

کجایی؟

صدات از کجا داره میاد عمو جون کجایی؟

نمی بینمت تو هیاهوی میدون کجایی؟

کجایی؟

 تنم رو نلرزون تو این نیزه بارون کجایی؟

عمو

تو صحرا جلو راهم  وسنگا بسته

تو صحرا کی الآن رو سینه ات نشسته؟

میادش صدا استخون شکسته

کجایی عمو جون؟

قاسمی که داشت میرفت میدان پاهاش به رکاب اسب نمی رسید، حالا که عمو داره میاردش به خیمه ها،حمید بن مسلم میگه: سینه اش به سینه ی عمو بود اما پاهاش رو زمین کشیده میشد....

عموجون

توی خیمه ی  نجمه غوغا به پا شد،عمو جون

بمیرم برات که عروسیت عزا شد،عمو جون

زیر ُسمّ اسبا تنت آسیا شد عمو جون

بمیرم برای تو وغربت تو

کشیده شده چون عسل قامت تو

با سنگا چی اومد سرصورتِ تو عمو جون

هیچ زِره ای اندازه ی بدن قاسم پیدا نکرد ابی عبدالله...

عزیزم بدون زره بودی پرپر شدی که عزیزم

پاشیده تر از جسم اکبر شدی عزیزم

تو از سقّا هم قد بلندتر شدی عزیزم

بلند شو که جونت برامون عزیزه

میترسم  تنت روی خاکا  بریزه

دیدند بدن قاسم رو آورد تو خیمه دارُالحرب،کناربدن علی اکبر گذاشت،خود ابی عبد الله بین این دو بدن  روی خاکها نشست،صدا میزد قاسممدعا کن دیگه عمو بیاد پیشت، دعا کن بیشتر از این غریب نشم،ای حسین.....

 

 

خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 393 زمان : نظرات (0)

ای حرمت خانه ی معمور دل
ای شجر عشق تو در طور دل
نجل علی ،دُرّ یتیم حسن
باب همه خلق زمین و زَمَن
همچو عمو ماه بنی هاشمی
اگه ماه نبود که صورتش رو نمی بست حسین ...تو صفین هم امیرالمومنین صورت عباسش رو بست
همچو عمو ماه بنی هاشمی
چشم و چراغِ شهدا قاسمی
زینب و عباس و حسین و حسن
روی دل آرای تو را بوسه زد
رشته ی جان  طُرّه ی گیسوی تو
پنجه ی دل شانه کش روی تو
حجله ی دامادی تو قتلگاه
ذکر خوشِ اهل حرم آه آه...
خلعت دامادی تو پیرُهن
پیرهنی کآمده بر تن،کفن
شمع، شرارِ جگر خواهرت
 
بود دل سوخته ی مادرت
ماه وَشان گردِ رخت فوج فوج
اشک به چشمِ همگان موج موج
لِیله ی عاشور در آن شور و حال
کرد ز تو عمّ گرامی سوال
کی همه دم عاشق ایثارِ خون
شربت مرگ است به کام تو چون ؟!
غنچه ی لب هات پر از خنده شد
با سخنِ مرگ دلت زنده شد
کی تو مرا چون پدر و من پسر ؟
آینه ی مادر و جد و پدر ؟
دادن جان گر به رهِ دلبر است
از عسل ناب مرا خوشتر است
جام اگر جام شهادت بُود
مرگ به از روز ولادت  بُود
بی تو حیاتم همه شرمندگی است
با تو مرا کشته شدن زندگی است
بود دل شب به سپهرت نگاه
تا که برآید ز افق صبحگاه
ظلمتِ شب کرد فرار از سپهر
بر سرِ میدان فلک تاخت مِه
صاعقه ی جنگ شرر بار شد
نقشِ زمین قامت انصار شد
هاشمیان جمله به پا خواستند
درطلبِ رزم خود آراستند
گشت تو را نوبت جان باختن
تیغ گرفتن، علم افراختن
خونِ دل از دیده روان ساختی
خویش به پای عمو انداختی
کی به تو حاجات، مُرادم بده
جان عمو اذن جهادم بده
با توام و از دو جهان فارغم
عاشقم و عاشقم و عاشقم...
هر دو نگه بر رخ هم دوختید
هر دو نگه بر رخ هم دوختید
هر دو به مظلومیِ هم سوختید
عمو جان یه جاهایی منو از اکبرت اینقده بیشتر تحویل گرفتی ...الان موقع این کاراست ...اکبر رفت ...
هر دو بریدید دل از بود و هست
هر دو گشودید به یک باره دست
هر دو ربودید ز سر هوش و غم
هر دو فتادید در آغوش هم
هر دو به هم رویِ حسن یافتید
هر دو ز هم بویِ حسن یافتید
بس که کشیدید به مرجانِ هم
اشک فشاندید به دامانِ هم
رفت ز تن تاب و زِ سر، هوشتان
سوخت وجود از لبِ خاموشتان
دید عمو کاسه ی صبرت تهی
نیست تو را غیرِ شهادت رَهی
دید اگر رخصتِ میدان دهد
دُرّ یتیم حسنش جان دهد

ناله بر آوردند بلند از نهاد

یه جوری ناله زد حسین؛ فرمودن: یکی از جاهایی که حسین غش کرد موقع وداع با این بچه بود،یه ساعتی نیست اکبرمو به خیمه آوردن...

ناله بر آوردند بلند از نهاد

داد به سختی به تو اذن جهاد

دیده به خورشیدِ رخت دوخت، دوخت

شمع صفت آب شد و  سوخت، سوخت

ولوِله ها در حرم انداختی

هستیِ خود باختی و تاختی

مهرِ رخت گشت زِ دور آشکار

 ماهِ رویت برد ز دشمن، قرار

خصم در آن معرکه حیرت زده

گفت پیمبر به مصاف امده

این علی اکبرِ دیگر بُود

یا که همان شخص پیمبر بُود

همچو علی داده به ابرو گره

پیرهنش گشته به پیکر زره

بسته به خوناب جگر عین او

باز بُود رشته ی نعلین او

حور ،ملک یا که بشر کیست این ؟!

ختم رسل یا که علی؟ کیست این ؟!

لب به رجز خوانی و تیغت به دست

کی سپهِ  حق کشِ باطل پرست

اِن تَنکُرونی فانا ابن الحسن،نمیشناسید؟بشناسید .من پسر حسنم .کدام حسن ؟،"سبطُ النَّبیِّ المصطفی المُؤتمن..."من پسرِ نوه ی پیغمبرم .یه عده که فقط منتظر بودن اشخاصی که ضعیف ترن از بنی هاشم نیستن بیان تو میدون .شیر میشدن میمومدن .می گفتن این یه کس دیگه اس ...تاگفت :"ان تنکرونی فانا ابن الحسن... همچین "ان تنکرونی" اگر نمیشناسید! "فانا ابن الحسن "یه عده فوری عقب رفتن ..کاری به سن و سال نداره ..علی اصغرش هم اکبر بود

من گل گلزار بنی هاشمم

سبط نبی نجل علی، قاسمم

خواست شود کار عدو یک سره

ریخت بهم میمنه و میسره

تو علی و کرب وبلا خیبرت

ختم رسل گشت تماشاگرت

تیغ کجت قامت دین راست کرد

آنچه نبی گفت و خدا خواست کرد

شورِ شهادت به سرت گر نبود

زنده یکی ز ان همه لشگر نبود

قلبِ خود آماج بلا ساختی

تیغ فکندی سپر انداختی

دید عدو نیست زره بر تنت

پاره بدن کرد چو پیراهنت..

ازرق شامی گفت:کی میره؟خودشون هم میدونستن به جنگ کی میخوان برن.میخواستن خاری و خفتش رو به دوش نکشن .ولی خب بالاخره دنیا بود .وعده درهم و دینار بود .حکومت یه شهری بود چیزی بود .الان هم هست.یه هو مثلا یه وعده ای  پولی مالی ،مقامی،چیزی..تو حق رو باید بذاری زیر پا .اینطوری میشه دیگه ...هر کسی که بره اون بچه رو بکشه یه جایزه خوب داره...کی میره ؟ همه ایستادن نگاه کردن...

ازرق شامی لعنت الله علیه کوچکترین پسرشو فرستاد ....گفت برو سر این بچه رو برامن بیار ...ای وای ..ای وای ...فلک زده اومد مقابل قاسم بن الحسن ...

حمله ی اول فقط برگشت نگاه کرد .با یک حرکت روی زمین افتاد .اسبش بی صاحب رفت ...چهار تا پسر ..هی خون، خونِ این ازرق رو می خورد ...بعدی برِ بعدی برِ ...کاری کرد یه کدومشون که  روی زمین افتاد ،قاسم سلام الله علیه همچین گرفت از موهای پسر بزرگه ازرق جلوی میدان ،جلوی همه لشگر کشوند آورد طرف لشگر ...

خودم برم انتقام بچه ها مو بگیرم .داغشم به دل مادرش بذارم ... اومد...ازرق شامی هنوزم به نگاه عربا ازرق شامی یه پهلوان به حساب میاد .یه یل به حساب میاد .

اومد جلوی بچه سیزده ساله امام حسن صدا زد : چهارتا پسرهامو کشتی ...فرمود که خودتم دنبالشون می فرستم ..نزدیک شدن آروم آروم ...یه نگاه کرد به پا ...حالا بند نعلین خود قاسم بازه ...اینقد عجله داره ...اینقدر عجله داشت بند نعلینشم نبست ...بند کفش خود قاسم باز بود .یه نگاه کرد به ازرق شامی ...کوهی از آهن ...سوار اسب ...

صدا زد : ازرق شامی تویی ؟ آری...چشماشم دریده کرده ...تو  چه جور پهلوانی هستی ؟چه جور مرد جنگی هستی ؟ هنوز بند رکابت بازه ...سر رو آورد پایین ..یا علی یه ضربه زد ..صدای تکبیر امام حسین بلند شد .. الله اکبر ...کَأنَّ امام حسن جمل رو طی کرده ..دیدن حریف نمیشن ...ریختن دورش ...سنگ به دستان...

جسم لطیف تو شد ای جانِ پاک

چون جگرِ پاک حسن، چاک چاک

اجر حسن را به تو پرداختند

اسب به گلگون بدنت تاختند

دید تن پاک تو آزار ها

کشته شدی، کشته شدی بارها

قاتل جان تو  نشد تیرها

سمّ ستوران شد و شمشیرها

نیزه و خنجر چه کند با دلت؟!

گشت غریبیِ عمو، قاتلت

کاش نمی دید عمو پیکرت

تا ببرد هدیه ی بر مادرت

کاش نمیبرد تنت اینچنین

جان دهی و پای کشی بر زمین

پیکر کشیده شد...

از کودکی که قامتش آخر کشیده شد ...

همه دیده اند ..به هر کی الان  بگی زخم بدتره یا کوفتگی؟ میگه کوفتگی ...زخم بدتره یا شکستگی؟ میگه شکستگی ...مادرشم بازوش شکست...مادرشم پهلوش شکست .

با دست قاتلان

طفل یتیم کاکلِ مویش کشیده شد ...

پهلوش تا شکست

 آهی بلند از دلِ مادر کشیده شد...

حسین دید یه جایی هست اسب ها دارن پا می کوبن ...

در زیر نعل اسب،

 کار از تنش گذشت و به حنجر کشیده شد...

پس با چه زحمتی جسمش کنار پیکرِ اکبر کشیده شد ؟!

چندی گذشت و بعد...

 گودال غرق خون شد و خنجر کشیده شد ...

حسین....

تا خیمه گاه هم پاهاش رویِ خاک،مکرر کشیده شد ...

منو ببخشه امام زمان ...صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله...عمو حسین...عمو حسینــ... عمو حسین... عمو حسین...

 

 

خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 503 زمان : نظرات (0)

عطر تو زینت فضای روضه ها، مهدی بیا
هجر تو از پا می اندازد مرا، مهدی بیا
مهربان تر از پدر و مادر به فرزندان تویی
العجل ای بهترین بابای ما، مهدی بیا
فَلاَندُبَنَّکَ از دردِ فراق
وَ لَأَبْكِیَنَّ  صَبَاحاً وَ مَسَاء، مهدی بیا
به تقاص خون جدت یا لثارات الحسین
زودتر با ذوالفقارِ مرتضی،مهدی بیا
جان به لب آمد ولی نامت نیافتد از لبم
عمر من آمد به سر با ذکر یا مهدی بیا
صبح عاشورا نشد پس وعده ی ما اربعین
درمسیرِ از نجف تا کربلا،مهدی بیا
شیرخواری با گلوی خشک  و با چشمان تر
از دل گهواره میخواند تو را مهدی بیا

با سینه ای گرم از شکایت حرف دارم

ای آسمان امشب برایت حرف دارم

ای آسمان چشمان هستی پر ستاره است

امشب شب گریه برای شیر خواره است

حتی اگر در این عطش  عمدی نداری

ای آسمان تو هم باید بباری

باید بباری تا علی اصغر بماند

شش ماهه ای در دامن مادر بماند

ای آسمان بشنو صدای آب آب است

این آخرین لالاییِ طفل رباب است

لب تشنگان را قطره ای یاری نکردی

ای آسمان در کربلا کاری نکردی

درکربلا آبی اگر هست آب دیده است

مهمان نوازیها به تیغ آبدیده است

جز اشک آبی در حرم بهر وضو نیست

دور و بر این خیمه ها دیگر عمو نیست

رنگ از رخ مهتاب رفته برنگشته

سقّا بسوی آب رفته برنگشته

در کربلا مردی و نامردی محک خورد

ازتشنگی لبهای اربابم ترک خورد

گم شد میان هلهله هل من معینش

امّا رسید از خیمه یار آخرینش

طوفان ترین فریاد خاموش  است این طفل

قنداقه برتن،نه،کفن پوش است این طفل

لبهاش باز و بسته شد عالم به هم ریخت

وقتی تلظّی کرد لشکر هم به هم ریخت

وقتی بچه رو روی دست بلند کرد ،یه عده که سنگدل بودند  وقتی نگاه کردند بچه روی دست ارباب بلند شده، بچه اینقدر توان نداشت سر رو روی تن نگه داره،از هر طرف می گرفت سر یه طرف می افتاد، فرمود: ببینید: اگه آب هم بهش برسونید میمیره... امّا برای دل خوشی مادرش... منتظرِ در خیمه...."منّوا عَلَینا" همه عالم از ابی عبدالله منت میکشند،حسین مقابل دشمن ایستاده میگه: "منّوا عَلَینا" منت بذارید بر من...منت سرش گذاشتن، هنوز حرفهای ابی عبدالله مونده، دید بچه داره دست و پا میزنه، نگاه کرد "فَذُبِحَ الطِفلُ مِن الورِید اِلی الورید ، مِن الُذُنِ اِلیَ الاُذُن..."

یک سو نگین عرش برروی زمین بود

یک سو ولی تیر و کمانی در کمین بود

از ماهی آخر تُنگِ آبش را گرفتند

حتی از این صحرا سرابش را گرفتند

عبّاس را می دید با مشکی پراز آب

سرگرم رؤیا بود خوابش را گرفتند

شاید پدر میخواست برگردد به خیمه

با تیر حقّ انتخابش را گرفتند

با قصد قربت بچّه ای را ذبح کردند

تکبیر گفتند و ثوابش را گرفتند

ای کاش هلهله میکردند، حرمله تیر سه شعبه میزنه، تکبیر میگفتند....

نیلوفران غنچه ای میرفت بالا

بردست بابا پیچ و تابش را گرفتند

شیرین ترین تصویرها تلخ است اینجا

لبخند میزد گل، گلابش را گرفتند

هرچند روضه روضه طفلی رضیع است

اندازه یک کربلا داغش وسیع است

با آتش خورشید از پا تا سرش سوخت

از تشنگی گلبرگهای پرپرش سوخت

قبل از تکان آخر و پاشیدن خون

از ضربه ی تیر سه شعبه حنجرش سوخت

خون گلو بر صورت ارباب پاشید

یک لحظه از گرمای خون چشم ترش سوخت

لبخند او از گریه اش جان سوز تر بود

قلب پدر از خنده های آخرش سوخت

یک ساعت بعد از حرم گهواره اش رفت

درخیمه ها چادر نماز مادرش رفت

لالایی

 بخواب روی دستم علی جون لالایی

دلم رو با خندت نسوزون لالایی

زبون دور لبهات نچرخون لالایی

لالایی دعا کن که بارون بباره

عمو جون  برات آب بیاره لالایی

آخه مادرت شیرنداره لالایی

لالایی الهی که بابات کنارت بمیره

لالایی نشد که کمی آب برا تو بگیره

لالایی حالا جای شیر توگلویِ تو تیره

خدابرا هیچ مردی نیاره شرمنده ی زن و بچه اش بشه، اگه بچه یه چیزی بخواد میگه بابا برات میگیرم... تا بچه رو دادند، ابی عبدالله فرمود: رباب برگرد خیمه ان شاالله سیرابش می کنم میارم ....یه قطره آب به بچه میدن.... آب روی من بستن....

عزیزم شده مقتل تو روی دوشم

میاد صدا مادرِ تو بگوشم

دیگه روم نمیشه باهاش روبرو شم لالایی

لالایی تو که طاقت سُمّ  مرکب نداری

لالایی برات پشت خیمه میسازم مزاری

می ترسم که پیدات کنه نیزه داری

وقتی بچه رو داشت پشت خیمه دفن می کرد، یه نفر از سپاه دشمن دست از جنگ کشید، ایستاده بود ابی عبدالله رو خیره خیره نگاه میکرد... وقتی اومدن برای غارت خیمه ها،همون نانجیب پشت خیمه ها اومد نیزه رو محکم تو خاک می زد....

لالایی می ترسم بشه منبرت روی نیزه

می ترسم نمونه سرت روی نیزه

دعا کن برا مادرت روی نیزه

دیدند ابی عبدالله سریع بچه رو زیر عبا گرفت یک قدم میاد سمت خیمه ها باز بر می گرده، "تو عالم هر کی به چه کنم  می افته در خونه ی حسین میره" وسط میدون خود حسین به چه کنم افتاد،خدا برم سمت خیمه جواب مادرش رو چی بدم؟... دیدن اومد پشت خیمه نشست روی خاکها علی رو نگاه می کنه با غلاف شمشیر یه قبر کوچولو کند، همچین خواست داخل قبر بذاره، دید مخدرات بیرون اومدن، از یه طرف زینب میگه: داداش!... از یه طرف رباب.... دیدن رقیه  هم داره میاد.... بابا! صبر کن....

 

خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 13247 زمان : نظرات (0)

"اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ،عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ ،وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ،وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ"

دست ما نیست گرفتار تو هستیم حسین

از ازل تا به ابد زار تو هستیم حسین

هیچ کس غیر تو مارا به خدا راه نداد

ما پناهنده ی دربار تو هستیم حسین

تو نبودی همگی اهل جهنم بودیم

تا  خود حشر بدهکار تو هستیم حسین

فردای محشر مادرش فاطمه میاد،امام باقر علیه السلام فرمود: مثل مرغی که دانه های خوب و بد و جدا میکنه، مادر ما فاطمه دونه دونه دوستای علی و حسین و جدا میکنه... میگه این گریه کن حسینه...

چه بخوای چه نخوای دوست دارم

چه بخوای چه نخوای بدهکارتم

ما که هستیم فقط آدم تو ای ارباب

ما هواخواه و هوادار تو هستیم حسین

کاسه ی چشم من از شوق تو لبریز شده

پر شدیم از تو و سرشار تو هستیم حسین

اولین گریه کن و مرثیه خوانت زهراست

ما فقط گرمی بازار تو هستیم حسین

مادرم دست مرا دست تو داده، خواهی

یا نخواهی همه سربار تو هستیم حسین

رخصت بده دو طفل خودم را فدا کنم

این فیض روسپید شدن رو زمن مگیر

هم دختر شهیدم و هم خواهر شهید

این مادر شهید شدن را ز من مگیر

باید عزیز را به فدای عزیز کرد

در خیمه غیر این دو عزیزی نداشتم

غیر از دو طفل خود که به قربان تو کنم

در خیمه ام برای تو چیزی نداشتم

بیهوده میزنند همه لاف عاشقی

کس نیست عاشق تو به مانند زینبت

ای هست و نیستم به فدای تو یاحسین

نا قابل است جان دو فرزند زینبت

خوشبخت خواهری که تو باشی برادرش

تا سایه ی تو هست دگر غم نمیخورم

فرزند اگر چه که همه دنیای مادر است

دنیایِ بی تو هیچ به دردم نمیخورد

هیچکی نباشه اما سایه ی تو بالا سرم باشه، برا همین بود تا کوفه سر حسین بالا محمل زینب بود..

از هر چهارسو به تو شمشیر میزنند

باید برای خود سپری دست و پا کنی

از خیمه ام دوتا سپر آورده ام حسین

باید که هر دوتا پسرم را فدا کنی

سخت است دست و پا زدن بچه های من

اما فدای طفل رباب و سکینه ات

سخت آن بود که داخل گودال بنگرم

خنجر به دست شمر نشسته به سینه ات

با یه امیدی با یه انگیزه ای فرمود: بچه ها بیایید، محمد و عون،گفتند: جانم مادر ،بفرمایید با ما چیکار دارید؟...اینا نوه های فاطمه اند، اینا زیر سایه ی زینب بزرگ شدند،سرا پایین بله مادر جان،قربونتون برم، مادر قربون این حیاتون برم، سرتون و بالا بیارید، میخوام یه کاری بکنید، میخوام من و جلو لشگر یزید و یزیدیا رو سفید کنید،تا نگن داییتون لشگر نداره، یاری رو نداره....عزیزام میخوام برید مادر پهلو شکستم و خوشحال کنید...گفتند: چه کنیم مادر جان؟گفت: اول صبر کنید، سرمه به چشمشون کشید،هی قد و بالای بچه ها رو نکاه کرد، دورتون بگردم، شما سربازای حسین هستید...کاش مرد بودم شمشیر میگرفتم میومدم وسط میدان،برید اذن و از دایی بگیرید،همچین که اومدن مقابل خیمه ابی عبدالله، خبر دادن دوتا عزیزای زینب اومدن فرمود زود وارد بشن...

چیه عزیزای دایی؟حسین دست رو صورتشون کشید، این دو تا برادر رو بغل گرفت ،گفتند: دایی ما تنهایی نیومدیم....یعنی چی عزیزم؟دایی جان ما فرستاده های مادرمون زینبیم،مادرمادرم گفنه دایی غریبه،اگه اجازه بدید ما هم بریم میدان؟ابی عبدالله فرمود: نه شما یادگارای خواهرم هستید، قبول نکردن،زودی اومدن تو چادر مادرشون زدن زیر گریه؟چی شده عزیزای من؟گفت: مادر رفتیم اما دایی قبول نکرد،یه وقت دیدن زینب با عجله دوید ....همچین که اومد مقابل حسین، گفت: داداش! نکنه زینب رو قابل نمیدونی؟هم بچه هام فدات، خودم هم قربونت حسین....عاقبت ابی عبدالله فرمود: شاید باباشون جناب عبدالله راضی نباشه؟بی بی زینب فرمود:من تربیت شده ی  فاطمه ام شوهرداری خوب بلدم.... ،وقتی داشتم می اومدم خود عبدالله گفت: زینب! این دوتا بچه ها باهات میان، هرجا تو تنگنا قرار گرفتی، کار به جنگ کشید، یادت باشه من نیستم، دوتا بچه هارو اول بفرست، اینارو فدای بچه های حسین کن....تا اینو گفت: دیگه حسین گفت: چشم خواهرم!همه دورشون رو گرفتن، یکی براشون قرآن می خونه، آیت الکرسی میخونه،یکی میگه مواظب خودت باش محمد، یکی میگه: عون مواظب خودت باش...تنها کسی که هیج عکس العملی نشون نمیداد زینب بود،می گفت: مادر میخوام مثل جدتون مثل شیر وارد میدان بشید،چنان رفتن رجز خوندن این دوتا آقازاده جنگ نمایانی کردن...

یه نامردی دیدن وسط جمعیت داره داد میزنه گفت: داغشون رو به دل مادرشون بذارید...دورَشون کردن،همچین که این آقازاده ها افتادن، بلند صدا زدن: دایی حسین!...

این آقازاده هارو شهید کردن، ابی عبد الله وسط میدان، این دوتارو بغل گرفت،می اومد سمت خیمه پاهاشون رو زمین کشیده میشد...

همه ی زن ها از خیمه ها بیرون اومدن، یکی میگه: محمد، یکی میگه: عون! به سر و صورت میزدن،یه وقت دیدن مادرِ شهید نیست...

هرکی رو زمین اقتاد اول زینب بیرون اومد،رفتن سراغ زینب دیدن گوشه ی خیمه نشسته، خانوم عزیزات رو آوردن، اینجا نشستی،فرمود: بیرون نمیام،با خودم گفتم: شاید حسین منو ببینِ خجالت بکشه...

رخصت بده دو طفل خودم را فدا کنم

این فیض روسپید شدن رو زمن مگیر

هم دختر شهیدم و هم خواهر شهید

این مادر شهید شدن را ز من مگیر

باید عزیز را به فدای عزیز کرد

در خیمه غیر این دو عزیزی نداشتم

غیر از دو طفل خود که به قربان تو کنم

در خیمه ام برای تو چیزی نداشتم

بیهوده میزنند همه لاف عاشقی

کس نیست عاشق تو به مانند زینبت

ای هست و نیستم به فدای تو یاحسین

نا قابل است جان دو فرزند زینبت

خوشبخت خواهری که تو باشی برادرش

تا سایه ی تو هست دگر غم نمیخورم

فرزند اگر چه که همه دنیای مادر است

دنیایِ بی تو هیچ به دردم نمیخورد

هیچکی نباشه اما سایه ی تو بالا سرم باشه، برا همین بود تا کوفه سر حسین بالا محمل زینب بود..

از هر چهارسو به تو شمشیر میزنند

باید برای خود سپری دست و پا کنی

از خیمه ام دوتا سپر آورده ام حسین

باید که هر دوتا پسرم را فدا کنی

سخت است دست و پا زدن بچه های من

اما فدای طفل رباب و سکینه ات

سخت آن بود که داخل گودال بنگرم

خنجر به دست شمر نشسته به سینه ات

با یه امیدی با یه انگیزه ای فرمود: بچه ها بیایید، محمد و عون،گفتند: جانم مادر ،بفرمایید با ما چیکار دارید؟...

اینا نوه های فاطمه اند، اینا زیر سایه ی زینب بزرگ شدند،سرا پایین بله مادر جان،قربونتون برم، مادر قربون این حیاتون برم، سرتون و بالا بیارید، میخوام یه کاری بکنید، میخوام من و جلو لشگر یزید و یزیدیا رو سفید کنید،تا نگن داییتون لشگر نداره، یاری رو نداره....عزیزام میخوام برید مادر پهلو شکستم و خوشحال کنید...

گفتند: چه کنیم مادر جان؟گفت: اول صبر کنید، سرمه به چشمشون کشید،هی قد و بالای بچه ها رو نکاه کرد، دورتون بگردم، شما سربازای حسین هستید...کاش مرد بودم شمشیر میگرفتم میومدم وسط میدان،برید اذن و از دایی بگیرید،همچین که اومدن مقابل خیمه ابی عبدالله، خبر دادن دوتا عزیزای زینب اومدن فرمود زود وارد بشن...

چیه عزیزای دایی؟حسین دست رو صورتشون کشید، این دو تا برادر رو بغل گرفت ،گفتند: دایی ما تنهایی نیومدیم....یعنی چی عزیزم؟

دایی جان ما فرستاده های مادرمون زینبیم،مادرمادرم گفنه دایی غریبه،اگه اجازه بدید ما هم بریم میدان؟

ابی عبدالله فرمود: نه شما یادگارای خواهرم هستید، قبول نکردن،زودی اومدن تو چادر مادرشون زدن زیر گریه؟چی شده عزیزای من؟گفت: مادر رفتیم اما دایی قبول نکرد،یه وقت دیدن زینب با عجله دوید ....همچین که اومد مقابل حسین، گفت: داداش! نکنه زینب رو قابل نمیدونی؟هم بچه هام فدات، خودم هم قربونت حسین....عاقبت ابی عبدالله فرمود: شاید باباشون جناب عبدالله راضی نباشه؟بی بی زینب فرمود:من تربیت شده ی  فاطمه ام شوهرداری خوب بلدم.... ،وقتی داشتم می اومدم خود عبدالله گفت: زینب! این دوتا بچه ها باهات میان، هرجا تو تنگنا قرار گرفتی، کار به جنگ کشید، یادت باشه من نیستم، دوتا بچه هارو اول بفرست، اینارو فدای بچه های حسین کن....تا اینو گفت: دیگه حسین گفت: چشم خواهرم!

همه دورشون رو گرفتن، یکی براشون قرآن می خونه، آیت الکرسی میخونه،یکی میگه مواظب خودت باش محمد، یکی میگه: عون مواظب خودت باش...تنها کسی که هیج عکس العملی نشون نمیداد زینب بود،می گفت: مادر میخوام مثل جدتون مثل شیر وارد میدان بشید،چنان رفتن رجز خوندن این دوتا آقازاده جنگ نمایانی کردن...یه نامردی دیدن وسط جمعیت داره داد میزنه گفت: داغشون رو به دل مادرشون بذارید...دورَشون کردن،همچین که این آقازاده ها افتادن، بلند صدا زدن: دایی حسین!...این آقازاده هارو شهید کردن، ابی عبد الله وسط میدان، این دوتارو بغل گرفت،می اومد سمت خیمه پاهاشون رو زمین کشیده میشد...همه ی زن ها از خیمه ها بیرون اومدن، یکی میگه: محمد، یکی میگه: عون! به سر و صورت میزدن،یه وقت دیدن مادرِ شهید نیست...هرکی رو زمین اقتاد اول زینب بیرون اومد،رفتن سراغ زینب دیدن گوشه ی خیمه نشسته، خانوم عزیزات رو آوردن، اینجا نشستی،فرمود: بیرون نمیام،با خودم گفتم: شاید حسین منو ببینِ خجالت بکشه...

 

تعداد صفحات : 554

درباره ما
Profile Pic
وبلاگ آئین مستان مرجع اشعار مذهبی، متن مداحی همراه باسبک، دانلود مداحی، آموزش مداحی، کتاب های مقتل و کتاب های آموزش مداحی می باشد. .::::::::.هر گونه كپی برداری از مطالب این سایت با ذكر صلوات برای فرج امام زمان (عج) بلامانع می باشد.::::::::. *****شما هم می توانید با تایپ اشعار مذهبی و متن روضه ها و ارسال آن از طریق سه روش: 1- عضویت در سایت و ثبت نام در انجمن 2- ارسال به ایمیل 3- درج آنها در قسمت نظرات اسم خودتان را در زمره خادمین ائمه اطهار علیهم السلام ثبت نمایید.*****
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 3320
  • کل نظرات : 204
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 345
  • آی پی امروز : 605
  • آی پی دیروز : 562
  • بازدید امروز : 5,172
  • باردید دیروز : 5,510
  • گوگل امروز : 50
  • گوگل دیروز : 34
  • بازدید هفته : 38,804
  • بازدید ماه : 101,906
  • بازدید سال : 1,144,047
  • بازدید کلی : 19,649,875