من از این مردم بی عار دلم می گیرد
از مکافات از آزار دلم می گیرد
ذبح را آب نداده جلویم سر نبرید
تا قیامت من از این کار دلم می گیرد
سنگها از در و دیوار به ما می خوردند
تا ابد از در و دیوار دلم می گیرد
محمل عمۀ ما چقدر هول دادند
به خدا از سر بازار بدم می آید
دست من که بسته شد برده فروشی رفتم
من از این دست گرفتار دلم می گیرد
مُردم و زنده شدم بس که نگاهم غم دید
عمۀ من چقدر مجلس نامحرم دید