همه رفتند و من جا ماندم ای دوست
ز بخت بد به دنیا ماندم ای دوست
چرا رفتی مرا با خود نبردی
ببین بعد از تو تنها ماندم ای دوست
مادر و پدر بخوان بمیرن،میگن:پسرام دورم هستن...اما زینب پسراش تو کربلا کشته شدن....
ببین از داغ تو خیلی شكستم
شكستم که چنین از پا نشستم
شكسته دشمنت از بس دلم رو
چنان گشتم كه نشناسی كه هستم
به یادت در نوایِ آب آبم
چنان تو زیر تیغِ آفتابم
تو راحت خفته ای در خانه ی قبر
ولی من از غمت خانه خرابم
میخوای بدونی بی بی چه جوری داشت جون میداد؟...
لباس تو در آغوشم برادر
صدایت مانده در گوشم برادر
تو ماندی بی كفن بر خاكِ صحرا
چگونه من كفن پوشم برادر
سراسر نیزه می بینم به خوابم
سر و سرنیزه می بینم به خوابم
نمی خوابم اگر یك دم برادر
تو را بر نیزه می بینم به خوابم
منو كابوس شمشیر و تن تو
تماشای به غارت بردن تو
تورا سر نیزه ها بردند و مانده
برای من فقط پیراهن تو
دلم هر روز سوی نیزه میرفت
كه خونت در گلوی نیزه میرفت
چه میشد مثل سرهای شهیدان
سر من هم به روی نیزه میرفت
عبدالله گفت: بهترین طبیب رو بیارید..،تا بهترین طبیب رو آوردن،نگاه کرد گفت:فقط یه راه داره،زینب رو میخواهید حالش رو بهتر کنید، ببر باغ و بستانی،گل و گیاه ببینه حالش عوض میشه...دست زینب رو عبدالله گرفت آورد توی یک باغ و بستانی، تا چشم زینب به گل ها افتاد، دیدن آرام آرام نشست، این گل ها رو نگاهم می گرد و می بوسید...یه نگاه کرد عبدالله،گفت:خانوم! اومدیم اینجا حالت بهتربشه،بدتر شدی؟ فرمود:عبدالله! اگه به این گل ها آب ندی چی میشه؟ اگه این گل ها سه روز آب نخورن چی میشه؟ صدا زد خانوم جان! این گل ها پژمرده میشن،خشکیده میشن،فرمود:عبدالله! کربلا عزیزان من سه روز آب نخوردن، علی اصغر بال بال می زد، یه جور جیگر حسین سوخت،تو گودال می گفت:جیگرم...که تو راه شام سه ساله هی می گفت:عمه! بالاخره به بابام آب دادن یا نه؟... عبدالله گل های زینب رو تشنه سر بریدن...مجلس یزید وقتی خانواده رو وارد کردن، دستور دادن همه بشینن،سر بریده ی حسین رو توی تشت آوردن،نانجیب چوب رو برداشت اول با این لب بازی می کرد
ظاهراً چوب بر آن لب می زد
باطناً بر دل زینب می زد
خدا نکنه آدم همچین که عزیزش رو نگاه میکنه،همه قطع امید کنن،خودش هم دل بکنه، خیلی سخته،فرمود:عبدالله! من خیلی بهت زحمت دادم،میشه برای من یه کاری کنی آقای من،گفت:خانوم! من نوکرتم،هر چی شما بگید...فرمود: عبدالله! خواهش من اینه اگه میشه روز بسترم رو وسط حیاط پهن کن..،گفت:چشم..اما خانوم! طبیب ها ی مختلف اومدن از بلادهای مختلف،همشون بلااستثناء گفتند:آفتاب برا شما ضرر داره..فرمود:من امروز از دنیا میرم،میخوام مثه داداشم زیر آفتاب بمیرم...عبدالله میگه:از دور نگاه می کردم،میدیدم زینب زیر لب یه چیزی میگه،دستش رو مشت کرده هی به سینه میزنه،همچین که اومدم بالا سرش دیدم زینب از دنیا رفته، به سرم زدم،دختر فاطمه! آروم آروم انگشت های پیچونش رو باز کردم ببینم چی به دست گرفته،دیدم یه پارچه ای یه، باز کردم،دیدم لباس خونیِ و پاره پاره ی حسین