شب شد و در محیط تاریکی با زبان دعا سخن گفتم
سر به زیر و شکسته و تنها پیش چشم خدا سخن گفتم
از خجالت دو گونه ام سرخ و اشک حسرت ز دیده می بارم
من همان بنده ي خودت هستم روسیاهم بدم خطا کارم
بس که اصرار بر گنه کردم عاقبت بی حیا شدم اي واي
خاك عالم سرم زبانم لال بنده ي بی خدا شدم اي واي
می کشم بار معصیت ها را روي دوشم به هر طرف هر جا
به خیالم که اهل پروازم لیک هر روز می زنم در جا
ولی امشب شنیده ام گفتی که به دنبال بنده می گردي
تا بديّ مرا بپوشانی، جامه ي پاك و تازه آوردي
جاي دوري نمی رود امشب با محبت بیا نگاهم کن
من که سر درگم و پریشانم تو کریمانه سر به راهم کن
تلخکامی روزگار مرا گاه گاهی عسل کنی خوب است
یا حبیبی میان خوف و رجا بنده ات را بغل کنی خوب است
نذر کردم شفا بگیرد دل به سوي خانه ي تو برگردم
به امیدي دل مریضم را سوي محراب کوفه آوردم
منبع:کتاب زمزمه ولایت