۱- چون در خانه را باز کردم مأمون را دیدم با غلامان خود بر در خانه ایستاده بودند، پس او داخل خانه شد، آغاز نوحه و زاری و گریه و بیقراری نمود، گریبان خود را چاک زد و دست بر سر زد و فریاد برآورد که: ای سید و سرور! در مصیبت خود دل مرا به درد آوردی؛ داخل آن حجره شد و نزدیک سر آن حضرت نشست و گفت: شروع کنید در تجهیز آن حضرت و امر کرد که قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند. چون شروع به حفر کردند، آنچه آن سرور اوصیا فرمود به ظهور آمد، چون در پس سر هارون خواستند که قبر منوّر آن حضرت را حفر نمایند، زمین انقیاد نکرد، یکی از اهل مجلس به او گفت: تو اقرار به امامت او مینمایی؟ گفت: بلی، آن مرد گفت: امام میباید که در حیات و ممات بر همه کس مقدّم باشد، پس امر کرد که قبر او را در جانب قبله حفر نمایند.
چون آب و ماهیان پیدا شدند، مأمون گفت: پیوسته امام رضا علیهالسّلام در حال حیات غرائب و معجزات به ما مینمود، بعد از وفات نیز غرایب و کرامات خود را بر ما ظاهر گردانید. چون ماهی بزرگ ماهیان خرد را برچید… آن جناب را مدفون ساخت و مراجعت کرد.
چون خبر به مأمون رسید، امر کرد به غسل و تکفین و در جنازۀ آن جناب سر و پای برهنه و بندهای گشوده به روش صاحبان مصیبت میرفت و برای رفع تشنیع مردم به ظاهر گریه و زاری میکرد، میگفت: ای برادر! به مرگ تو رخنه در خانۀ اسلام افتاد و آنچه من در باب تو خواستم به عمل نیامد و تقدیر خدا بر تدبیر من غالب شد؛ و ابو الصلت هروی گفت که: چون مأمون از خدمت آن جناب بیرون آمد، من داخل شدم، چون نظرش بر من افتاد گفت: ای ابو الصلت آنچه خواستند کردند و مشغول ذکر خدا و تحمید و تمجید حقتعالی گردید و دیگر سخن نگفت.[۲۸]
۲- پس مأمون نالان و گریان از خانه بیرون آمد و دست تأسّف بر سر میزد و موهای ریش نجس خود را میکند و قطرات اشک حسرت از دیده میبارید و بر جرم و روسیاهی خود زار زار مینالید.
چون به نزدیک آن امام رسید، امام مظلوم دیده گشود، مأمون گفت: ای سید و بزرگ من به خدا سوگند که نمیدانم کدام مصیبت بر من عظیمتر است از جدائی چون تو پیشوائی و مفارقت مانند تو رهنمایی، یا تهمتی که مردم به من گمان میبرند که من تو را به قتل آوردهام؛ پس به آن جناب خطاب کرد: ای برادر من! گران است بر من که تو را با این حالت مشاهده کنم و میخواستم که پیش از تو بمیرم و تو خلیفه و جانشین من باشی، ولیکن با تقدیر خدا چه میتوان کرد.[۲۹]
۳- مأمون ایستاده است و سر خود را برهنه کرده است و بندهای خود را گشوده است و به آواز بلند گریه و نوحه میکند. چون من آن حالت را مشاهده کردم بیتاب شدم و گریان گردیدم.
چون صبح شد، او به تعزیۀ آن حضرت نشست و بعد از ساعتی داخل خانۀ آن امام مظلوم شد و گفت: اسباب غسل را حاضر کنید که میخواهم او را غسل دهم، چون من این سخن را شنیدم، به فرمودۀ آن حضرت نزدیک او رفتم و پیام آن جناب را رسانیدم، چون آن تهدید را شنید، ترسید و دست از غسل برداشت و تغسیل را به من گذاشت. چون بیرون رفت، بعد از ساعتی خیمهای که حضرت فرموده بود برپا شد، من با جماعت دیگر در بیرون خیمه بودیم و آواز تسبیح و تکبیر و تهلیل حقتعالی میشنیدیم و صدای ریختن آب و حرکت ظرفها به گوش ما میرسید و بوی خوشی از پس پرده استشمام میکردیم که هرگز چنان بویی به مشام ما نرسیده بود، ناگاه دیدم که مأمون از بام خانه مشرف شده و مرا بانگ زد و گفت آنچه حضرت مرا خبر داده بود و من جواب گفتم آنچه حضرت فرموده بود.
پس دیدم که خیمه برخاست و مولای مرا در کفن پیچیده طاهر و مطهّر و خوشبو بر روی نعش گذاشتهاند، پس نعش آن حضرت را بیرون آوردیم و مأمون و جمیع حاضران بر آن حضرت نماز کردند. چون به قبّۀ هارون رفتیم، دیدیم که کلنگداران در پس پشت هارون میخواهند که قبر را از برای آن جناب حفر نمایند، چندانکه کلنگ بر زمین میزدند ذرّهای از آن خاک جدا نمیشد، مأمون گفت: میبینی زمین چگونه امتناع مینماید از حفر قبر او، گفتم: مرا امر کرده است آن جناب که یک کلنگ در پیش روی قبر هارون بر زمین بزنم و خبر داده که قبر ساخته ظاهر خواهد شد، مأمون گفت: سبحانالله این سخن بسیار عجیب است امّا از امام رضا هیچ امری غریب نیست، ای هرثمه آنچه گفته است به عملآور.
هرثمه گفت که: من کلنگ را گرفتم و در جانب قبله هارون بر زمین زدم، به یک کلنگ زدن قبر کنده و در میانش ضریح ساخته پیدا شد، مأمون گفت: ای هرثمه او را در قبر گذار، گفتم: مرا امر کرده است که او را در قبر نگذارم تا امری چند ظاهر شود و مرا خبر داد که از قبر آب سفیدی خواهد جوشید و قبر از آن آب مملو خواهد شد و ماهی در میان آب ظاهر خواهد شد که طولش مساوی طول قبر باشد و فرمود: چون ماهی غایب شود و آب از قبر بر طرف شود، جسد شریف او را در کنار قبر بگذارم و آن کسی که خدا خواسته که او را در لحد گذارد خواهد گذاشت، مأمون گفت: ای هرثمه آنچه فرموده است به عمل آور. چون آب و ماهی ظاهر شد، من نعش مطهّر آن حضرت را در کنار قبر گذاشتم، ناگاه دیدم که پرده سفیدی بر روی قبر پیدا شد و من قبر را نمیدیدم و آن جناب را به قبر بردند بیآنکه من دستی بگذارم، پس مأمون حاضران را گفت که خاک در قبر بریزند، گفتم: آن حضرت فرموده که خاک نریزند، گفت: وای بر تو پس که قبر را پر خواهد کرد؟
گفتم: او مرا خبر داده که قبر خود پر خواهد شد، پس مردم خاکها را از دست خود ریختند و بهسوی آن قبر نظر میکردند، از غرایبی که ظهور میآمد متعجّب بودند، ناگاه قبر پر شد و از زمین بلند گردید.
چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبید و گفت: به خدا سوگند میدهم که آنچه از آن جناب شنیدی برای من بیان کنی، گفتم: آنچه فرمود به شما عرض کردم، گفت: تو را به خدا سوگند میدهم که غیر آنها آنچه گفته است بگویی.[۳۰]
۴- چون خبر انگور و انار را نقل کردم، رنگ او متغیر شد و از رنگ به رنگ میگردید و سرخ و زرد و سیاه میشد، پس بر زمین افتاد و مدهوش گردید، در بیهوشی میگفت: وای بر مأمون از خدا، وای بر مأمون از رسول خدا، وای بر مأمون از علی مرتضی، وای بر مأمون از فاطمه زهرا، وای بر مأمون از حسن مجتبی، وای بر مأمون از حسین شهید کربلا، وای بر مأمون از زینالعابدین، وای بر مأمون از محمّد باقر، وای بر مأمون از جعفر صادق، وای بر مأمون از موسی کاظم، وای بر مأمون از علی بن موسی الرّضا به خدا سوگند که این است زیان کاری هویدا، مکرّر این سخنان را میگفت و میگریست و فریاد میکرد، من از مشاهدۀ احوال او ترسیدم و کنج خانه خزیدم.
چون به حال خود بازآمد، مرا طلبید و مانند مستان مدهوش بود، پس گفت: به خدا سوگند که تو و جمیع اهل آسمان و زمین نزد من از آن حضرت عزیزتر نیستند که اگر بشنوم که یک کلمه از این سخنان را در جایی ذکر کردهای، تو را به قتل میرسانم، گفتم: اگر کلمهای از این سخنان را جایی اظهار کنم، خون من بر شما حلال باشد. پس عهدها و پیمانها از من گرفت و سوگندهای عظیم مرا داد که اظهار این اسرار نکنم، چون پشت کردم بر دست زد و این آیه خواند: «یسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلٰا یسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ یبَیتُونَ مَا لَا یرْضَیٰ مِنَ الْقَوْلِ وَکٰانَ اللَّهُ بِمٰا یعْمَلُونَ مُحیٖطًا[۳۱]: پنهان میکنند از مردم و پنهان نمیکنند از خدا و حال آنکه خدا با ایشان است در شبها که میگویند سخنی چند که خدا نمیپسندد از ایشان و خدا به جمیع کردههای شما احاطه کرده است و بر همۀ آنها مطّلع است.»[۳۲]
۵- قطب راوندی از حسن بن عبّاد که کاتب حضرت امام رضا علیهالسّلام بود روایت کرده که چون مأمون ارادۀ سفر بغداد کرد، من به خدمت حضرت امام رضا علیهالسّلام رفتم، چون نشستم فرمود: ای پسر عبّاد ما داخل عراق نخواهیم شد و عراق را نخواهیم دید، چون این سخن را شنیدم گریستم و گفتم: یا بن رسولالله مرا از اهل و فرزندان خود نومید کردی، فرمود که: تو داخل خواهی شد و من داخل نخواهم شد.
چون حضرت به حوالی شهر طوس رسید، بیماری آن حضرت را عارض شد، وصیت فرمود قبر او را در جانب قبله نزدیک به دیوار بکنند و میان قبر او و قبر هارون سه ذرع فاصله بگذارند؛ پیشتر برای هارون میخواستهاند که در آن موضع قبر بکنند، بیل و کلنگ بسیار شکسته شده بود و نتوانسته بودند که حفر نمایند، حضرت فرمود که: بهآسانی کنده خواهد شد و صورت ماهی از مس در آنجا پیدا خواهد شد و بر آن صورت نوشته به خطّ عبری و لغت عبری خواهد بود، پس لحد مرا حفر نمایید بسیار عمیق کنید و آن صورت ماهی را نزدیک پای من دفن کنید. چون شروع کردند به کندن قبر مقدّس آن حضرت، هر کلنگی که به زمین میزدند مانند ریگ فرومیریخت تا آنکه صورت ماهی پیدا شد و در